گزیده کتاب

پیش گفتار
"بروید به جهنم"


 

از شنیدن این کلمات متأثر شدم. قبلاً هم گاهی با این کلمات مورد خطاب قرار گرفته بودم اما هرگز این چنین جدی نبود. به عنوان مثال، توسط یک همکار که از مخالفت من با یک حقیقت واضح نا امیده شده بود یا عکس العمل یک دوست راجع-به اظهار نظر ابلهانه ی من. اما در این مواقع "برو به جهنم" فقط روش برخوردی بود تا تنش را کمتر کند و به یک بحث بی نتیجه پایان دهد. ولی این بار جدی بود و احساس کردم شاید واقعاً به جهنم بروم.  البته نه به جهنم آتش و گوگرد بعد از مرگ، بلکه جهنمی که در همین دنیا احساس می شود؛ زمانی که دچار عذاب وجدان می شوید چرا کسی را که عاشقش هستید و نیازمند و وابسته شماست تنها گذاشتید.
این کلمات توسط پسر نه ساله ام، اسکات، در دفتر مدیر یک مدرسه ی ابتدایی دولتی گفته شد. این کلمات فقط خطاب به من نبود بلکه همه ما هفت انسان بالغ و آراسته که در برابرش ایستاده بودیم- یعنی مدیر، دو نفر از معلم های اسکات، مشاور مدرسه، یک روانشناس کودک که برای مدرسه کار می کرد، مادر اسکات (همسر مرحومم)، و من- را نشانه رفت. ما آنجا جمع شده بودیم تا با یک موضع واحد به اسکات بگوییم که بدون هیچ شرط خاصی باید در مدرسه حاضر شود و هر کاری که معلم ها از او می خواهند را انجام دهد. هر کدام از ما خیلی جدی حرفش را زد، و سپس اسکات، در حالی که مستقیم به همه ی ما نگاه می کرد، کلماتی را گفت که درجا مرا ساکت کرد "بروید به جهنم".
بی درنگ اشک از چشمانم جاری شد. در آن لحظه مطمئن بودم که باید طرف اسکات باشم نه بر علیه اش. در حالی که اشک می ریختم به همسرم نگاه کردم و متوجه شدم او هم در حال گریه کردن بود؛  از میان اشک هایش مشخص بود که او هم دقیقاً فکر و احساس من را دارد. در آن لحظه ما هر دو مطمئن بودیم که باید کاری را که اسکات از مدت ها پیش از ما تقاضا کرده بود را انجام دهیم- او را نه تنها از آن مدرسه بلکه از هر چیز و جایی که شبیه آن مدرسه بود دور کنیم. برای اسکات، مدرسه زندان بود، و او خطایی مرتکب نشده بود که سزاوار زندان باشد.
آن جلسه در دفتر مدیر نقطه ی اوج سال ها جلسه و گفتگو در مدرسه بود، که در آنها به من و همسرم آخرین گزارشات بی انضباطی و بدرفتاری پسرمان داده می شد. بی انضباطی او به خصوص برای کارکنان مدرسه ناراحت کننده بود زیرا از آن دسته شیطنت های معمولی نبود که معلم ها از پسران فعال و پرشوری که برخلاف میلشان در مدرسه محبوس شده بودند انتظار داشتند. او به طور حساب شده و از روی عمد بر خلاف دستورات معلم هایش رفتار می کرد. وقتی که معلم توصیه می-کرد سوالات حساب را با یک روش خاص حل کنند، او یک روش متفاوت برای حل آنها ابداع می کرد. وقتی که زمان یادگیری نقطه گذاری و حروف بزرگ رسید، او مانند شاعر اِی. اِی. کامینگز، حروف بزرگ و نقطه را هر کجا که دلش می-خواست قرار می داد یا به هیچ وجه از آنها استفاده نمی کرد. زمانی که یک تکلیف به نظر او بی ربط و  بی فایده بود، آشکارا نظرش را بیان می کرد و از انجام تکلیف خود داری می کرد. او گاهی- البته این اواخر به طور متداول تر-  بدون اجازه، کلاس درس را ترک می کرد و اگر به اجبار جلویش را نمی گرفتند، به خانه برمی گشت . 
سرانجام مدرسه ای را پیدا کردیم که برای اسکات مناسب بود. خارج از تصور شما است که این مدرسه تا چه حد با آن "مدرسه" متفاوت بود. کمی بعدتر در مورد این مدرسه و جنبش آموزشی جهانی که برانگیخته است به شما خواهم گفت. اما این کتاب در اصل در مورد یک مدرسه ی خاص نیست. بلکه در مورد طبیعت انسانی آموزش است.
کودکان با اشتیاق شدید یادگیری به این دنیا می آیند و به طور ژنتیکی با قابلیت شگفت انگیزی برای یادگیری برنامه ریزی شده اند. آنها در واقع ماشین های یادگیری کوچک هستند. بچه ها تا حدود چهار سالگی مقدار باورنکردنی از اطلاعات و مهارت ها را بدون هیچ آموزشی فرا می گیرند.  آنها راه رفتن، دویدن، پریدن، و بالا رفتن را یاد می گیرند. آنها زبان فرهنگی که در آن متولد شده اند را درک کرده و صحبت کردن آن را یاد می گیرند و با استفاده از آن بر خواسته ها و تمایلاتشان اصرار می ورزند، بحث می کنند، می خندانند، عصبانی می کنند، دوستی می کنند و سوال می پرسند. آنها مقدار باور نکردنی دانش در مورد دنیای فیزیکی و اجتماعی اطرافشان کسب می کنند. تمام این یادگیری توسط غرایز و محرک-های ذاتی، بازیگوشی و کنجکاوی طبیعی شان هدایت می شود. وقتی که کودکان پنج یا شش ساله می شوند این طبیعت نیست که این میل و قابلیت فراوان برای یادگیری را خاموش می کند بلکه ما آن را بواسطه ی سیستم آموزش اجباری متوقف می کنیم. بزرگ ترین و ماندگارترین درس مدرسه این است که یادگیری مانند کار (فعالیتی سخت) است، و هر زمانی که امکانش وجود داشته باشد باید از آن فرار کرد.
کلمات پسرم در دفتر مدیر، مسیر زندگی حرفه ای و شخصی من را نیز تغییر داد. من استاد روانشناسی زیستی و یک محقق علاقه مند به مبانی زیستی احساسات و تمایلات در پستانداران بوده ام. من نقش هورمون های خاصی که ترس را در موش ها تنظیم می کنند بررسی کرده بودم و اخیراً شروع به مطالعه ی مکانیسم های رفتار مادرانه در موش ها کرده بودم. آن روز در دفتر مدیر یک سری اتفاقات به تدریج شروع به تغییر تمرکز تحقیقاتی من کردند. من شروع به مطالعه ی آموزش از منظر زیست شناسی کردم. در ابتدا نگرانی برای پسرم انگیزه ی اصلی تحقیقاتم بود. می خواستم مطمئن شوم با اجازه دادن به او برای دنبال کردن مسیر آموزشی خود به جای مسیر تحمیلی متخصصان، در حال ارتکاب اشتباه نباشم.  اما به تدریج، زمانی که متقاعد شدم مسیر آموزشی مدیریت شده توسط خود اسکات به خوبی و بی نقص پیش می رود، علاقه-ی تحقیقاتی ام به طور کلی به کودکان و مبنای زیستی آموزش انسان معطوف شد.
چه چیزی در مورد گونه مان ما را حیوانی فرهنگی می کند؟ به عبارت دیگر، چه جنبه هایی از طبیعت انسان باعث می شوند که هر نسل جدید بشر، در هرجا، مهارت ها، دانش، عقاید، نظریه ها و ارزش های نسل قبلی را کسب کند و مبنا قرار دهد؟ این سؤال منجر شد که من آموزش را در محیط هایی خارج از سیستم آموزشی استاندارد بررسی کنم، برای مثال، در مدرسه ی بدون آموزش و جالب توجه ای که پسرم در آن حضور داشت. بعدها جنبش رو به رشد جهانی "آموزش-گریزی" را مورد بررسی قرار دادم تا پی ببرم چگونه کودکان در آن خانواده ها به یادگیری پرداخته اند. من ادبیات تحقیق مربوط به انسان شناسی را مطالعه کردم و از انسان شناسان نظرسنجی کردم تا هر مطلبی که در مورد زندگی و یادگیری کودکان در فرهنگ های شکارچی- گردآورنده (فرهنگ هایی که معرف ۹۹ درصد از تاریخ تکاملی گونه ما هستند) وجود داشت را تا حد امکان یاد بگیرم. من تمام تحقیقات روانشناسی و انسان شناسی مربوط به بازی کودکان را بررسی کردم و همراه با دانشجویانم تحقیقات جدیدی را با هدف فهمیدن نحوه ی یادگیری کودکان از طریق بازی انجام دادم.
این تحقیقات باعث شد بفهمم چگونه محرک های قدرتمند کودکان به بازی و اکتشاف آنها را برای یادگیری، نه تنها در فرهنگ های شکارچی-گردآورنده بلکه در فرهنگ کنونی ما نیز مجهز کرده اند. این یافته ها همچنین منجر به بینش های جدیدی در مورد شرایط محیطی شده است که توانایی کودکان را برای آموزش خود از طریق روش های سرخوشانه شان بهینه می کنند. این مطالعات باعث شد پی ببرم چگونه می توانیم- اگر بخواهیم-  کودکان را از آموزش اجباری رها کنیم و مراکز یادگیری را فراهم کنیم که قابلیت آنها برای آموزش خودشان را به حداکثر برساند بدون آن که  آنها را از شادی-های برحق کودکی محروم کند.
این کتاب در مورد همه ی این یافته ها است.